پیش از اینها فكر می كردم خدا مثل قصر پادشاه قصه ها پایه های برجش از عاج و بلور ماه برق كوچكی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان رعد و برق شب صدای خنده اش دكمه پیراهن او آفتاب هیچكس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین بود اما در میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت هرچه می پرسیدم از خود از خدا زود می گفتند این كار خداست آب اگر خوردی ، عذابش آتش است تا ببندی چشم ، كورت می كند كج گشودی دست ، سنگت می كند تا خطا کردی ، عذابت میکند با همین قصه دلم مشغول بود نیت من در نماز و در دعا هر چه می كردم همه از ترس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا كه یك شب دست در دست پدر در میان راه در یك روستا زود پرسیدم پدر اینجا كجاست گفت اینجا می شود یك لحظه ماند با وضویی دست و رویی تازه كرد خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟ فرش هایش از گلیم و بوریاست مثل نوری در دل آیینه است سفره دل را برایش باز كرد صاف و ساده مثه بلبل حرف زد |